چو داغ لاله مرا در حدیقه هستی به پاره دل و لخت جگر مدار گذشت
شیرینی نشاط، جهان را گرفته است صبح از هوای تر شکر آب دیده است
عکس رخ تو آینه را چون نگار بست بر گرد شهر حسن ز آهن حصار بست
موجی است که تاج از سر فغفور رباید چینی که در ابروی تو ای تلخ جبین است
کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن هر فتنه که می بینم در زیر سرزلف است
به فریب کسی ز راه مرو یوسف من، اگر برادر توست